دوشنبه 10 اردیبهشت 1403
EN

بيست حج براي ديدار


بيست حج براي ديدار                                                                        

علي بن مهزيار- که قبرش در اهواز و زيارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهي دارد، مي گويد: نوزده سفر هر سال به مکه مشرف مي شدم تا شايد خدمت حضرت ولي عصرعليه السلام برسم؛ ولي در اين سفرها هرچه بيشتر تفحص مي کردم کمتر موفق به اثريابي از آن حضرت مي گرديدم، بالاخره مأيوس شدم و تصميم گرفتم که ديگر به مکه نروم.

وقتي که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند: مگر امسال به مکه مشرف نمي شوي؟ گفتم: نه امسال گرفتاري هايي دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.

شب در عالم خواب ديدم که به من گفته شد امسال، سفرت را تعطيل نکن که ان شاءالله به مقصود خواهي رسيد.

من با اميدي مهياي سفر شدم. وقتي رفقا مرا ديدند تعجب کردند؛ ولي به آنان از علت تغيير عقيده ام چيزي نگفتم.

تا آن که به مکه مشرف شده و اعمال حج را انجام دادم. در اين مدت دائماً در گوشه مسجدالحرام تنها مي نشستم و فکر مي کردم. گاهي با خودم مي گفتم: آيا خوابم راست بوده يا خيالاتي بوده است که در خواب ديده ام.

يک روز که سر در گريبان خود برده و در گوشه اي نشسته بودم، ديدم دستي بر شانه ام خورد. شخصي که گندم گون بود به من سلام کرد و گفت اهل کجائي؟

گفتم: اهل اهواز.

گفت: ابن خطيب را مي شناسي؟

گفتم: خدا رحمتش کند از دنيا رفت.

گفت:" انا لله و انا اليه راجعون" مرد خوبي بود به مردم احسان زيادي مي کرد، خدا او را بيامرزد.

سپس گفت: علي بن مهزيار را مي شناسي؟

گفتم: بله خودم هستم.

گفت: اهلاً و مرحباً اي پسر مهزيار! تو خيلي زحمت کشيدي براي زيارت مولايت حضرت بقيه الله (ع). به تو بشارت مي دهم که دراين سفر به زيارت آن حضرت موفق خواهي شد. برو با رفقايت خداحافظي کن و فردا شب در شعب ابي طالب بيا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم.

من با خوشحالي فوق العاده به منزل رفتم و وسايل سفرم را جمع کردم و با رفقا خداحافظي نموده و گفتم: بايد چند روزي به جايي بروم. آن شب به شعب ابي طالب رفتم و ديدم او در انتظار من است.

هر دو سوار شتر شديم و از کوه هاي عرفات و منا گذشتيم و به کوه هاي طائف رسيديم. او به من گفت: پياده شو تا نماز شب بخوانيم. من پياده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شديم و به راه خود ادامه داديم تا طلوع فجر دميد. پياده شديم و نماز صبح را خوانديم. من از جا حرکت کردم و ايستادم هوا قدري روشن شده بود. به من گفت: بالاي آن تپه چه مي بيني؟

گفتم: خيمه اي مي بينم که تمام اين صحرا را روشن کرده است.

گفت: بله درست است، منزل مقصود همان جاست. جايگاه مولا و محبوبمان همانجاست.

آن وقت گفت: برويم.

گفتم: شترها را چه بکنيم؟

گفت: آنها را آزاد بگذار. اين جا محل امن و امان است. با او تا نزديک خيمه رفتم، به من گفت: تو صبر کن . خودش قبل از من وارد خيمه شد و چند لحظه بيشتر طول نکشيد که بيرون آمد و گفت: خوش به حالت، به تو اجازه ملاقات دادند، وارد شو.

من وارد خيمه شدم، ديدم آقايي بسيار زيبا، با بيني کشيده و ابروهايي پيوسته وبرگونه راستش خالي بود که دل ها را مي برد با کمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسيد و فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم؛ بلکه تا موقعي که خدا بخواهد در کوه ها و صحراها بسر ببرم تا از شر جباران و طاغوت ها محفوظ باشم و زيربار فرمان آنها نروم تا وقتي که خدا اجازه فرجم را بدهد.

من چند روز ميهمان آن حضرت در آن خيمه بودم و از انوار و علومش استفاده مي کردم تا آن که خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم، خواستم به عنوان سهم امام تقديم حضورش کنم. قبول نکرد و فرمود: از قبول نکردنش ناراحت نشو؛ اين به علت آن است که تو راه دوري در پيش داري و اين پول مورد احتياج تو خواهد بود.

پس خداحافظي کردم و به طرف اهواز حرکت نمودم و هميشه به ياد آن حضرت و محبت هاي او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببينم.

منبع:

مهدي موعود، ترجمه جلد سيزدهم بحارالانوار، صص 358-361( نقل از کمال الدين) .