دوشنبه 10 اردیبهشت 1403
EN

حج مقبول

حج مقبول                                                

 شخصي به نام عبدالجبار مستوفي به حج مي رفت. او هزار دينار زر همراه خود داشت. روزي از کوچه اي در کوفه رد مي شد که اتفاقاً به خرابه اي رسيد. زني را ديد که در آن جا جست وجو مي کرد و دنبال چيزي بود. ناگاه در گوشه اي مرغ مرده اي را ديد، آن را زير چادر گرفت و از آن خرابه دور شد.

عبدالجبار با خود گفت: همانا اين زن احتياج دارد، بايد ببينم که وضع او چگونه است؟ در عقب او رفت تا اين که زن داخل خانه اي شد. کودکانش پيش او جمع شدند و گفتند: اي مادر! براي ما چه آورده اي که از گرسنگي هلاک شديم؟ زن گفت: مرغي آورده ام تا براي شما بريان کنم.

عبدالجبار چون اين سخن را شنيد، گريست و از همسايگان آن زن احوالش را پرسيد. گفتند: زن عبدالله بن زيد علوي است. شوهرش را حَـجاج کشته و کودکانش را يتيم کرده است. مروت خاندان رسالت وي نمي گذارد که از کسي چيزي طلب کند.

عبدالجبار با خود گفت: اگر حج خواهي کرد، حج تو اين است. آن هزار دينار زر از ميان باز کرد و به آن خانه رفت و کيسه زر را به زن داده، بازگشت. و خودش در آن سال در کوفه ماند و به سقايي مشغول شد. چون حاجيان مراجعه کردند و به کوفه نزديک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نيز رفت. چون نزديک قافله رسيد، شترسواري جلو آمد و بر وي سلام کرد و گفت: اي خواجه عبدالجبار! از آن روز که در عرفات هزار دينار به من سپرده اي تو را مي جويم، زر خود را بستان و ده هزار دينار به وي داد و ناپديد شد.

آوازي برآمد که اي عبدالجبار! هزار دينار در راه ما بذل کردي، ده هزار دينار پس فرستاديم و فرشته اي را به صورت تو خلق کرديم تا از برايت هر ساله حج گزارد تا زنده باشي که براي بندگانم معلوم شود که رنج هيچ نيکوکاري به درگاه ما ضايع نيست.

منبع:

مصابيح القلوب، ص 280و281/ الرسالة العلية، ص 94 و 95/ رياحين، ج2، ص 149.